خاموش



بسم ‌الله‌ النور 

 

خواندن داستان، همیشه یکی از کارهای مورد علاقه‌ی من بوده‌. از وقتی که هنوز مدرسه نمی‌رفتم. آن زمان، همه‌ی داستان‌ها در چشم من شبیه به هم بودند. بچه‌ای نحیف و تنها در کلبه‌ای زیبا در آرامش زندگی می‌کند که یک اتفاق عجیب روال زندگی‌اش را به هم می‌زند، او را وادار به حرکت می‌کند. می‌زند به دل جنگل تاریک. چالش پشت چالش، اتفاق پشت اتفاق، و او همان بچه‌ی نحیف و تنهای آغاز ماجرا، در پایان قهرمان داستان می‌شود و همه به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می‌کنند.
 


آن سال‌ها که همه‌ی قصه‌ها از چشم من یک شکل بود، متوجه نبودم که این تنها یک قصه نیست. این خود زندگی است. با همه‌ی کلیشه‌هایش. با همه‌ی تکرارهایش. برای عادی نبودن، معمولی نبودن، برای تبدیل شدن یا تبدیل کردن یک داستان خسته کننده به یک داستان که ارزش خواندن داشته باشد، باید به دل جنگل رفت، غم‌ها، حادثه‌ها، مصیبت‌ها نمی‌آیند که ما را از داستان بیرون بکشند، می‌خواهند ما را ببرند به دل جنگل، که شاید آن طرف، آن طرف جنگل، در روشنایی روز قرار باشد یک قهرمان متولد شود.

 


هر روز که می‌گذرد ذره‌ای از احوالت را بهتر نمی‌کند. صبح بیدار می‌شوی به سقف بالای سرت زل می‌زنی، حس بیدار شدن نیست، شروع کردن در تو خاموش شده. انگار باید جان بکنی تا یادت بیافتد هدفت چیست. چرا باید ادامه بدهی. چرا نباید ناامید باشی.

در ذهنت همه‌چیز شکل دیگری دارد. نه اینکه ناامید باشی. حس می‌کنی همه‌چیز در ذهنت خشک شده. انگار کسی روحت را از برق کشیده. یک برنامه‌ی خوب و فشرده برای خودت می‌چینی، کلی انگیزه در خودت ایجاد می‌کنی ولی صبح که می‌شود زل می‌زنی به سقف بالای سرت. حس بیدار شدن نیست. انگار خوابی. تمام سال را. نه اینکه از این خواب لذتی ببری. نه. ولی انگار بیداری در تو مرده.

روزها و ماه‌ها به همین سردی می‌گذرد، پاییزی، بارانی، برفی همه در نهایت شکل هم‌اند. شاید در ظاهر متفاوتند ولی از درون همان‌اند. ولی شبی سر می‌زند که با همه‌شان فرق می‌کند. در ظاهر یکی‌ست ولی در باطن نه. آسمانش جور دیگری می‌درخشد. ماهش چشمگیر است. انگار که خود خدا آن را گذاشته باشد در آسمان. چشمت را می‌زند. بارانش جور دیگری‌ست. خیس نمی‌کند، آب نمی‌پاشد، بلکه سبز می‌کند، می‌رویاند، عطری را در هوای سحرگاهی پخش می‌کند.

بالاخره ماهی هلال می‌شود. چشمت روشن می‌شود به آمدنش. اصلا روحت تازه می‌شود. یک روز در سکوت سحر از لابلای شلوغی روزهایت سرمی‌زند مثل آفتابی که پس از یک ماه بارش شدید منتظر هستی از لابلای ابرهای تیره بیرون بزند. طلوع می‌کند. آرام آرام. و هر سحر انگار بالا آمدنش نزدیک‌تر می‌شود. هر سحرگاه، روزم را یک قدم روشن‌تر می‌کند.

آخر به بودنت اعتراف می‌کنم. به اینکه روحم را از برق کشیده‌ام. به این خشک و بی‌شکل شدنم، زمختی‌ام تقصیر خودم بوده. اینکه زل می‌زنم به سقف ولی یاد تو نمی‌کنم از حواس پرتی خودم بوده.

خدایا من تو را به خودت شناختم. تو مرا صدا کردی. این ماه زیبا را تو آوردی در تقویم‌مان، آن هلال زیبا را، ماه تابان را، باران خوش عطر را که خیالت را پر می‌کند از تازگی، این‌ها را همه‌ی این‌ها را تو گذاشتی در دامان ما. و این آرزویی‌ست که تو به خیال‌مان انداختی. هر شب‌ش خلوت فقیرانه‌ایست ولی با نیروی جهان برابری می‌کند. 

خدایا در این ماه عجیب که بهتر از هزار ماه است و هر شبش بهتر از صدهزار شب، تو مرا در این خلوتگاه امن دفن کن. درها را ببند. نگذار از آغوش امن تو بیرون بروم. آخر من به تو گریختم. از سردی روزگار. از روزمرگی‌های کسل‌کننده‌مان. از لغزش‌های خودم. از سستی و ملال به تو گریخته‌ام. نکند از این خیال قشنگ، از این خلوت دنج سحرگاه‌مان که با تو ساخته‌ام تردم کنی؟ آخر من به که بگریزم جز تو؟ که تو مرا به بارگاه خود راه دادی. آن روزی که همه از من فاصله گرفته بودند.

من بی‌واسطه با تو سخن گفتم وقتی خلق تو از من دوری می‌کرد. چه بدبخت است کسی که به این خلایق دل ببندد. و چه سعادتمند است کسی که به تو بگریزد. تو پناه می‌دهی به کسی که به تو پناهنده شود و برآورده می‌کنی کلامی را که از تو خواسته شود.

خدایا *من به تنهایی قدم برمی‌دارم ولی به اندازه‌ی ده هزار نفر ایستاده‌ام*

که من آن ذره‌ی ناچیزم و تو، تو، تو. تو همه‌ی جهان منی.

نه ده هزارتا بلکه بی‌نهایتی.

من ایستاده‌ام.

یک صفر به علاوه‌ی  یک بی‌نهایت.

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها